نازنین جونمنازنین جونم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

نازنین جونم

ب بس

نازنین شیرین عسلم    تازگی یاد گرفتی گوشی رو برمیداری میگی بابا ب بس   باباتم که دلش برات غش  میره هرشب برات ب بس ( بستنی ) میخره.    کلمات جدیدی یادگرفتی و هر کلمه ای روکه بهت میگیم سعی میکنی تکرار کنی . جمله های دو کلمه ای هم میگی مثل بابا بیا     اب بده  امشب من و بابایی وقتی خواب بودی گچ پات رو باز کردیم . وقتی از خواب بیدار شدی با تعجب به پات نگاه میکردی و میگفتی باز  باز   و با دستت پاتو میمالیدی . شکر خدا راحت راه میرفتی . دخترم گل امیدم  همیشه تو و همه ی بچه ها سلامت باشید ....
22 شهريور 1391

شوک دلنشین

دخترکم       حس داشتن یه بچه دیگه  یا حس داشتن یه دختر از وجودم رفته بود .   اونقدر غرق خودم و داداشیات بودم که با اومدنت رنگ زندگیمون رو عوض کردی و دنیای جدیدی برامون ساختی .                      مامانی با اومدنت برام عین یه شوک بودی ....    یه شوک دلنشین  .....    خیلی خیلی  به موقع بود وخدا توجه خاصی به ما داشت ...    برادرانت انقدر خوشحال شدند از اینکه فهمیدند قراره خدا خواهر کوچولویی به اونها بده وحاضر بودند همه کاری برای من بکنند تا خوا...
22 شهريور 1391

شیرین کاری های قشنگت

خوشگل مامانی هر روز که میگذره کارات شیرین تر میشه .  وقتی میریم سوار ماشین بشیم سریع میری پشت فرمون و شروع می کنی به قام قام  تازه به من نگاه میکنی تا بهت بگم مامانی تند نرو  و تو قهقهه  میزنی .  وقتی بابات میخواد سوار شه کلی اعتراض میکنی که خودت رانندگی کنی .... الههی قربون دست فرمونت مامانی   ...
21 شهريور 1391

دختر بابایی

دختر بابا قشنگه با زندگی یه رنگه شب که بابا تو خونه ست دختر بابا روشونه ست بالا وپایین میره نفس اونو میگیره اما بابا می خنده دور غم و می بنده اگر چه خیلی خسته اس لباش مثال پسته اس دلش چه شاده شاده خوشیش چقدر زیاده پدر ودختر تو ابران بااون لبای خندان دست علی یارشون خدا نگهدارشون  
20 شهريور 1391

شعر برای دخترم بخونم

دختر چه نازه دختر                 نغمه و سازه دختر                                   توباغ مهربونی                        چه یکه تازه دختر                         ...
20 شهريور 1391

جشنهای عروسی

دختر گلم   توی این  ماه چندتا جشن عروسی وتولد داشتیم  و به تو خیلی خوش گذشت ..   همش وسط مجلس بودی و نانای میکردی با بعضی موزیک ها هیجانی می شدی و میخواستی کنار دستی هات با تو نانای کنند ... توی جشن حنابندان علی پسر زهره خانم دوست مامانی  حاج خانم ترابی اولین شاباش رو داد وکلی هم برای رقصیدنت ذوق کرد . شب گذشته هم عروسی پسر دایی بابا اقا ناصر بود اونجا هم  ترکوندی شب که اومدیم خونه مو قع خواب کلی از دستت خندیدیم  بلند شدی به سمت حمید رضا یه سیلی محکم خوابوندی تو گوش حمید رضا  و داداش حمید گفت من چه کار کردم دستت رو به اعتراض تکون دادی و بیا وبرو...
20 شهريور 1391

عروس بشی

 جیگر مامان هر تالاری که  میریم میری  جای عروس میشنی و دیگه هم پایین نمی ایی ... ا مید   وارم در لباس عروس ببینمت انشاالله .....   خوشبختی تو ارزوی منه و دوست دارم همیشه با لبخند تورو ببینم ... تورا تا بی نهایت دوست دارم.... ...
17 شهريور 1391